این چه رسمیست که در کوفه بنا گردیده
سر بُرَنـد از تن مهمـان به لب خشکیـده
مُهر این ننگ که بر صفحـهی آنان خـورده
قـلــب آزاده دلانِ دو جـهـــان آزُرده
این چه رسمیست که لب تشنه کُشندمهمان را
در ازای زر و زوری شکنـنـد پـیـمـان را
درب خـانـه به حبیبـان خـدا میبنـدنـد
بر غریبـان و اسیـران بـلا میخندند
این چه رسمیست که مهمان بکُشند لب تشنه
بکِشَنـد روی گل فـاطمـه تیـغ و دشنـه
این چه رسمیست که برچیده گل همدردی
مُرده مردی به درون، زنده شـده نامردی
کیسه دوزان همه بر گِردِ ستم جمع شوند
شمر و بن سعد و یزید بر دلشان شمع شوند
این چه رسمیست که آزرده دلِ فاطمـه را
سایه افکنده به طفلان حرم واهمـه را
بُرده دل از دلِ مـردم به زر و زیـور و زور
شرف و مردی و ایمان شدهاند زنده بگور
کوفیان این رسم مهمانی نبود
یوسـف زهـرا که زندانی نبـود
این چه رسمیست که لب تشنه کُشی باب شده
طفل شـش ماهه قتیـلِ هـوسِ آب شده
این نه در طینت ترساست نه درقوم یهود
بلکـه سـر از تنـهی کوفه بیاورده وجود
ننگ بر اینهمه بیمهری و این سنگدلی
که روا گشتـه از این فرقه به اولاد علی
تیر زهرین به گلوی گل شش ماهه زدند
رو بـه رویِ رهِ ایمـان رهِ بیراهه زدنـد
این چه رسمیست که عاشق کشی و خیره سری
گشته بر چهـرهی این شهر بلا جلـوهگری
زور در پنجهی سلطان جنون افتاده
شـرم از پـردهی لفّافه برون افتاده
این چه رسمیست که لب با دل خود یکسان نیست
ضرب شمشیـر هواخـواهِ دل و پیمان نیست
تیغ باطل به کف آورده عبث میپویند
حرف در سیطرهی تیـغ هوس میگویند
بر تنِ لب تشنگان جانی نبود
یوسف زهرا که زندانی نبود
این چه رسمیست که دل در گروِ عهدی نیست
بر گل زنبـق مـرداب شما شهدی نیست
بشنوید از دو لب خون خدا بر سرِ نِی
دل به دربارِ ستم پیشه سپردن تا کِی؟
سنگ بر آینهی حق زدن و بشکستن
بـر لوایِ سیهِ ظلم و ستم دل بستن
رسم دیرینهی شهریست که مدفون بلاست
شهر نفرین شدگانیست که ملعوب جفاست
سـروری کوفه اگر رسم جفا پیشه نمود
راه پیمان شکنی در دلشان ریشه نمود
دست در دست ستمکار به حق تازیدند
مست و مدهوش به این جور وجفا نازیدند
علت آن بودکه تصویر ولا نشناختند
کورکورانه به دنیای ستم دل باختند
از سر ترس هواخواه زر و زور شدند
یار ظالم شده از راه خدا دور شدند
جز حسینم تشنه قربانی نبود
یوسف زهرا که زندانی نبود
محمدرضا سروری