هنوز میشنوم هق هق صدایت را
صدای آن نفس درد آشنایت را
نبردهاند ز خاطر، نه آسمان، نه زمین
هنوز بغض نفسگیر نالههایت را
هنوز هم شب و ماه و ستاره میگردند
به کوچه کوچهی تاریخ، ردّ پایت را
هنوز هم سحر و نخل و چاه، دلتنگاند
شمیم عطر دلانگیز ربّنایت را
شنیدهاند در انبوه بیخیالیها
تمام چفت در خانهها صدایت را
کدام کوچه در این شهر خواب ماند و ندید
به دوش خستهی تو کیسهی غذایت را
تو کیستی که ندیدهست هیچ مخلوقی
نه ابتدایت را و نه انتهایت را
تو ناشناسترین آیهای که دست خدا
فراتر از ابدیت نهاد پایت را
تو آن نماز پذیرفتهای به درگه دوست
که ناامید نکردی ز خود گدایت را
کدام قلّهی سرکش به سجده سر ننهاد
شکوه جذبهی پیچیده در ردایت را
در این غروب مه آلود بیخدایی و کفر
بپاش بر تن سرد زمین، دعایت را
بیا کمیل بخوان تا دمی دهم پرواز
کبوتر دل سرگشته در هوایت را
در این همیشه که پابند توست هستی من
به عالمی ندهم عشق بیفنایت را
چه قدر واژه که آوردم و ندانستم
زبان ندارم از این بیشتر ثنایت را
شاعر: عباس شاهزیدی(خروش)
از سه نسبت حضرت زهرا عزیز
نور چشم رحمة للعالمین
آن امام اولین و آخرین
آنکه جان در پیکر گیتی دمید
روزگار تازه آئین آفرید
بانوی آن تاجدار «هل اتی»
مرتضی مشکل گشا شیر خدا
پادشاه و کلبهئی ایوان او
یک حسام و یک زره سامان او
مادر آن مرکز پرگار عشق
مادر آن کاروان سالار عشق
آن یکی شمع شبستان حرم
حافظ جمعیت خیرالامم
تا نشیند آتش پیکار و کین
پشت پا زد بر سر تاج و نگین
وان دگر مولای ابرار جهان
قوت بازوی احرار جهان
در نوای زندگی سوز از حسین
اهل حق حریت آموز از حسین
سیرت فرزندها از امهات
جوهر صدق و صفا از امهات
مزرع تسلیم را حاصل بتول
مادران را اسوهی کامل بتول
بهر محتاجی دلش آنگونه سوخت
با یهودی چادر خود را فروخت
نوری و هم آتشی فرمانبرش
گم رضایش در رضای شوهرش
آن ادب پروردهِی صبر و رضا
آسیا گردان و لب قرآن سرا
گریههای او ز بالین بینیاز
گوهر افشاندی بهدامان نماز
اشک او بر چید جبریل از زمین
همچو شبنم ریخت بر عرش برین
رشتهی آئین حق زنجیر پاست
پاس فرمان جناب مصطفی است
ورنه گرد تربتش گردیدمی
سجدهها بر خاک او پاشیدمی
اقبال لاهوری، رموز بیخودی