مبارزه و شهادت مسلم بن عقیل
یزید براى حفظ سلطه و حاکمیت بر کوفه عنصر ناپاک و سفاک و خشنى همچون «عبیدالله بن زیاد» را که حاکم بصره بود، انتخاب کرد. «ابن زیاد» با حفظ سمت، والى کوفه نیز شد. ماموریت ابن زیاد آن بود که به کوفه برود و «مسلم بن عقیل» را دستگیر کند و سپس او را محبوس یا تبعید کند، یا به قتل برساند.
مردمى که با «مسلم بن عقیل» بیعت کرده و در انتظار آمدن حسین بن على علیهماالسلام به کوفه بودند، با ورود ابن زیاد به کوفه، وضعى دیگر پیدا کردند. فردا صبح که مردم براى نماز جماعت به مسجد آمدند، ابن زیاد از دارالاماره بیرون آمد و در سخنان خود، خطاب به مردم گفت: «... امیرالمؤمنین یزید، مرا فرمانرواى شهر و این مرز و بوم و حاکم بر شما و بیتالمال قرار داده است و به من دستور داده که با ستمدیدگان، انصاف و با محرومان بخشش داشته باشم و به فرمانبرداران نیکى کنم و با متهمان به مخالفت و نافرمانى با شدت و با شمشیر و تازیانه رفتار کنم. پس هر کس باید بر خویش بترسد. راستى گفتارم هنگام عمل روشن مىشود؛ به آن مرد هاشمى «مسلم بن عقیل» هم برسانید که از خشم و غضب من بترسد».
از این پس، مجراى بسیارى از حوادث، دگرگون شد و اوضاع برگشت. ابن زیاد، رؤساى قبایل و محلهها را طلبید و برایشان صحبتهاى تهدیدآمیز کرد و از آنان خواست که نام مخالفان یزید را به او گزارش دهند، وگرنه خون و مال و جانشان به هدر خواهد رفت.
حزب اموى، که مىرفت بساطش نابود و برچیده گردد، دیگر بار جان گرفت و آن تهدیدها و تطمیعها و فریبکاریها و تبلیغهاى دامنهدار، تاثیر خود را بخشید و والى جدید، توانست با قدرت و قوت و با تمام امکانات جاسوسى و خبرگیرى و خبررسانى، جوى از وحشت و ارعاب را فراهم آورد. با دستگیریها و خشونتها و برخوردهاى تندى که انجام داد، بر اوضاع مسلط شد و ورق برگشت.
«مسلم بن عقیل»، در خانه «مختار» بود که صحنه حوادث به صورتى که یاد شد، پیش آمد. از آن جا که ابن زیاد، براى سرکوبى انقلابیها به دنبال رهبر این نهضت؛ یعنى «مسلم بن عقیل» مىگشت، «مسلم بن عقیل» مىبایست جاى امنتر و مطمئنترى انتخاب کند. این بود که مقر و مخفیگاه خود را تغییر داد و به خانه «هانى» رفت.
«هانى بن عروه»، از بزرگان کوفه و چهرههاى معروف و پر نفوذ شیعه در این شهر بود که هواداران و نیروهاى مسلح و سوارهاى که تعدادشان به هزاران نفر میرسید در اختیار داشت. «هانى»، در آن هنگام حدود نود سال داشت و افتخار حضور پیامبر را هم درک کرده بود و در زمان امیرالمؤمنین علیهالسلام هم در جنگهاى جمل و صفین و نهروان ملازم رکاب آن حضرت بود و از اخلاصى والا و وفایى شایسته در حق اهلبیت پیامبر برخوردار بود.
اینک، بار دیگر موقعیتى پیش آمده بود که «هانى»، صداقت و ایمان و تعهد خویش را نسبت به حق نشان دهد و در این شرایط خطرناک و اوضاع بحرانى، پذیراى «مسلم بن عقیل» گردد که در راس نیروهاى شیعى است و تحت تعقیب از سوى حاکم کوفه.
نهضت «مسلم بن عقیل» و هوادارانش، صورت مخفیترى گرفت و ارتباطها پنهانتر انجام مىشد. با تغییر شرایط، کوفه به کانون خطرى براى انقلابیهاى شیعه تبدیل شده بود که با کمترین غفلتى ممکن بود خطرات بزرگى پیش بیاید. سیاست کلى «ابن زیاد» نابودى «مسلم بن عقیل» و شکست این نهضت بود و براى این کار، دو نقشه کلى را در دست اجرا داشت:
1 - جستجو و تعقیب «مسلم بن عقیل» و طرفدارانش.
2 - خریدن سران شهر و چهرههاى با نفوذ.
براى پی بردن به مخفیگاه «مسلم بن عقیل» و اطلاع از قرارها و برنامهها و شناختن عوامل مؤثر در نهضت «مسلم بن عقیل»، راهى که از سوى ابنزیاد پیش گرفته شد، استفاده از یک عامل نفوذى بود که با جاسوسى، اخبار نهضت مسلم را به حکومت برساند. این عامل نفوذى ابن زیاد کسى جز «معقل» نبود. معقل که از سرسپردگان حکومت بود، با دریافت سه هزار درهم، مأموریت یافت که به عنوان یک هوادار «مسلم بن عقیل» و طرفدار نهضت با طرفداران «مسلم بن عقیل» تماس بگیرد و به عنوان یک انقلابى، که میخواهد این پولها را براى صرف در راه انقلاب و تهیه سلاح و امکانات مبارزه به «مسلم بن عقیل» تحویل دهد، کم کم به پیش «مسلم بن عقیل» راه یافته و از خانه او و تشکیلات و افراد مؤثر، گزارش تهیه کرده و به ابن زیاد خبر دهد.
به این صورت، کم کم این جاسوس ابن زیاد، به خانه هانى هم که پناهگاه «مسلم بن عقیل» بود راه پیدا کرد و با مسلم ملاقات نمود و پولها را به او تحویل داد و به تدریج خود را یکى از طرفداران نهضت، جا زد. صبحها زودتر از همه میآمد و دیرتر از همه میرفت و اخبار درونى نهضت را به عبیدالله زیاد، گزارش میداد.
با پى بردن به مخفیگاه «مسلم بن عقیل» و مرکزیت نهضت و افراد مؤثر در جریان مبارزه، ابن زیاد، بیشتر احساس خطر کرد و تصمیم گرفت که هر چه زودتر دست به کار شود و انقلاب را قبل از آن که به مرحله غیر قابل کنترلى برسد، درهم شکسته و سران نهضت و مقاومت انقلابیها را در هم شکند. این بود که نقشه حمله گسترده به نهضت و پیشگامان آن و چهرههاى سرشناس تشکیلات «مسلم بن عقیل» کشیده شد و اولین گام، دستگیرى «هانى» بود.
نقش «هانى» در نهضت، بسیار بود؛ از این رو والى کوفه به فکر دستگیرى «هانى» افتاد تا از این طریق به «مسلم بن عقیل» هم دسترسى پیدا کند، زیرا میدانست تا وقتى که «هانى»، در محل خود مستقر باشد، بازداشت «مسلم بن عقیل» عملى نیست و نیروهاى زیادى که در اختیار و در فرمان «هانى» هستند، مقاومت و دفاع خواهند کرد. پس باید با نقشهای پاى هانى را به «دارالاماره» بکشد و او را در همان جا زندانى کند تا بین او و «مسلم بن عقیل» جدایى بیفتد.
«هانى» به بهانه مریضى پیش «عبیدالله زیاد» نمیرفت، تا این که ابن زیاد، چند نفر را در پى او فرستاد و با این بهانه که والى کوفه میخواهد تو را ببیند، او را به دارالاماره بردند.
ابن زیاد، با جوش و خروش، براى مردم، سخنانى تهدیدآمیز، همراه با تطمیع، بیان میکرد. قساوت و خشونت از گفتارش میبارید. بیشترین تهدید، نسبت به کسانى بود که به «مسلم بن عقیل» پناه دهند و مژده جایزه به کسى میداد که «مسلم بن عقیل» را یا خبرى از او را نزد او بیاورد. «مسلم بن عقیل» نایب و نماینده حسین بود. نسخهاى برابر با اصل. تصمیم گرفته بود کربلایى در کوفه بر پا سازد، و حماسهاى به یاد ماندنى و درسى عظیم از قدرت رزمى و روحى یک «مؤمن» در تاریخ، بر جاى بگذارد. و این چنین کوفه که به خاطر نهضت براى «مسلم بن عقیل» «وطن» شده بود، اینک به غربت تبدیل شده است. «مسلم بن عقیل» بییاوری چون «هانی»؛ و «مسلم بن عقیل»، غریبى در وطن! «مسلم بن عقیل» براى یافتن خانهاى که شب را به روز آورد و در پناه آن، مصون بماند، در کوچهها غریبانه میگشت و نمیدانست به کجا میرود.
و اما در کوفه، همه درها به روی «مسلم بن عقیل» بسته بود و هر کس، سوداى سلامت و آسایش خویش را در سر داشت. تا این که پس از چند روز آوارگی در محله «بنى بجیله» زنى به نام «طوعه» به مسلم پناه داد. پسر طوعه، برخلاف مادرش از هواداران «ابن زیاد» بود. شب که به خانه آمد، از حرکات و رفتار مادر، متوجه اوضاع غیرعادى شد. با کنجکاوى فراوان بالأخره فهمید که مهمانِ خانهشان کسى جز «مسلم بن عقیل» نیست. بسیار خوشحال شد، که اگر به والى شهر خبر دهد، جایزه خواهد گرفت. گرچه به مادرش قول داد و تعهد سپرد که به کسى نگوید.
... و سپاهیان ابن زیاد شبانه به قصد جان «مسلم بن عقیل» به خانه طوعه یورش بردند. حضرت «مسلم بن عقیل» یک تنه در برابر انبوهى از سپاهیان ابن زیاد ایستاده بود و دلیرانه مقاومت و جنگ میکرد. هر هجومى را با شمشیر دفع میکرد و هر مهاجمى را ضربتى کارى میزد. «مسلم بن عقیل»، تصمیم داشت که تا آخرین قطره خون و تا واپسین دم و تا شهادت بجنگد، اما اطرافش را گرفتند و در یک حلقه محاصره از پشت سر، نیزهاى بر او زده و او را به زمین افکندند و بدین گونه، اسیرش کردند. طبق برخى از نقلها سر راهش گودالى کندند و «مسلم بن عقیل» در آن افتاد و اسیر شد. «مسلم بن عقیل» را گرفتند؛ آزادهاى که در اندیشه نجات آن اسیران بود، خود، در دست آنان گرفتار شد. او را به سوى دارالاماره بردند و ورقى دیگر از حماسه در پیش دیدگان تاریخ، نمودار شد.
حضرت «مسلم بن عقیل» با خرسندی از تقرب به مقام والای شهادت خود، دشمنان را ندا داد: من امروز، از خُم خون، میچشم شهد شهادت را، ولى خرسند و خشنودم که مرگم جز به راه حق و قرآن نیست، از این مردن سرافرازم، که پیش باطل و بیداد نیاوردم فرود، این سر نکردم سجده بر دینار، نسودم لحظهاى پیشانیام بر زر، کنون در چنگ این دشمن، شرافتمند میمیرم که من، مردانه جنگیدم و بر مرگ دلیران و جوانمردان نمیبایست گرییدن.
ولى ناگاه «مسلم بن عقیل» را گریه فرا گرفت، و گفت: «انالله و انا الیه راجعون» یکى از سران سپاه ابن زیاد، از روى طعنه، گفت: کسى که در پى این کارها باشد، بر این پیشامدها نباید گریه کند. «مسلم بن عقیل» گفت: «به خدا سوگند! گریهام براى خویش و به خاطر ترس از مرگ نیست، بلکه گریه من براى خانوادهام و براى حسین بن على و خانواده اوست، که به سوى شما میآیند.»
در زیر برق سرنیزهها، آن اسیر آزاده تشنه لب، و آن آزاده گرفتار را نگهداشته بودند. هم به سرنوشت افتخارآمیز خویش میاندیشید و هم به فکر کاروانى بود که به سوى همین کوفه در حرکت بود و سالار آن قافله، کسى جز اباعبداللهالحسین علیهالسلام نبود. «مسلم بن عقیل» را به بالاى دارالاماره میبردند، در حالى که نام خدا بر زبانش بود، تکبیر میگفت، خدا را تسبیح میکرد و بر پیامبر خدا و فرشتگان الهى درود میفرستاد و میگفت: خدایا! تو خود میان ما و این فریبکاران نیرنگ باز که دست از یارى ما کشیدند، حکم کن!
شکوه و عظمت «مسلم بن عقیل» در آن اوج و بر فراز آن سکوى شهادت و معراج، دیدنى بود. گرچه آنان، این قهرمان اسیر و دست بسته را با تحقیر و توهین براى کشتن به آن بالا برده بودند، لیکن عزت مرگ شرافتمندانه در راه حق، چیز دیگرى است که دیدههاى بصیر و دلهاى آگاه، شکوهش را مییابند. با ضربت شمشیر، سر از بدنش جدا کردند، و... پیکر خونین این شهید آزاده و شجاع را از آن بالا به پایین انداختند و مردم نیز هلهله و سر و صداى زیادى به پا کردند.
پس از شهادت «مسلم بن عقیل»، به سراغ «هانى» رفتند و با دو ضربت، سر این انسان والا و حامى بزرگ «مسلم بن عقیل» را از بدن جدا کردند. در حالی که این چنین با خدای خود میگفت: «بازگشت به سوى خداست. خدایا مرا به سوى رحمت و رضوان خویش ببر!»
سلام خدا و فرشتگان و پاکان، بر روح بلند حضرت «مسلم بن عقیل» و «هانی بن عروه» باد، که شرط وفا و جوانمردى را ادا نمودند و جان خویش را فداى رهبر و مولایشان سیدالشهدا علیهالسلام کردند. و درود بر همه ادامه دهندگان راهشان، که راه «حق» و «آزادى» است.
آن فرومایگان، بدن هانى را هم به طنابى بستند و در کوچهها و گذرها بر خاک کشیدند. خبر این بیحرمتى به همه رسید. اسب سوارانشان حمله کردند و پس از درگیرى با نیروهاى ابن زیاد بدن «هانى» و «مسلم بن عقیل» را گرفتند و غسل دادند و بر آنها نماز خواندند و دفن کردند، در حالى که جسد «مسلم بن عقیل»، بیسر بود. آن روز، تنى چند از سرداران اسلام هم دستگیر شده و به شهادت رسیدند و اجساد مطهرشان در کنار آن دو قهرمان رشید به خاک سپرده شد و در روز نهم ذیحجه، کربلاى کوچکى در کوفه بر پا شد و یادشان به جاودانگى پیوست.
در پى این شهادتها که وضع کوفه این گونه بحرانى و اوضاع نامساعد بود، کاروان امام حسین علیهالسلام هم که از مکه به سوى کوفه حرکت کرده بود به سوى این شهر میآمد.
حسین بن على علیهماالسلام در یکى از منازل میان راه، خبر شهادت این سه یار وفادار خویش را شنید. شهادت «مسلم بن عقیل»، «هانى بن عروه» و «عبدالله یقطر»، امام را ناراحت کرد و امام فرمود: «انالله و اناالیه راجعون» و اشک در چشمانش حلقه زد. چندین بار، براى «مسلم بن عقیل» و «هانى» از خداوند رحمت طلبید و گفت: «خدایا براى ما و پیروانمان منزلتى والا قرار بده و ما را در قرارگاه رحمت خویش جمع گردان، که تو بر هر چیز، توانایى!» آن گاه نامهاى را که محتوایش گزارش شهادت آنان و دگرگونى اوضاع کوفه بود بیرون آورد و براى همراهان خود، خواند و گفت: هر کس از شما میخواهد برگردد، برگردد، از جانب ما بر عهده او پیمان و عهدى نیست...
آرامگاه حضرت «مسلم بن عقیل»، این شخصیت والا مقام در بیرون باروى-دیوار- مسجد کوفه و در سمت جنوب شرقى آن قرار دارد که به وسیله راهرو کوتاهى از مسجد میتوان به درون صحن آن قدم نهاد. حرم حضرت «مسلم بن عقیل» علیهالسلام فضاى وسیعى در شرق مسجد کوفه را در برگرفته و از گنبد طلایى بزرگ و چندین رواق و شبستان و ایوان تشکیل شده است و در برابر حرم حضرت «مسلم بن عقیل» و در سمت شمالى صحن او آرامگاه هانى بن عروه قرار دارد.
سلام خدا و فرشتگان و پاکان، بر روح بلند حضرت «مسلم بن عقیل» و «هانی بن عروه» باد، که شرط وفا و جوانمردى را ادا نمودند و جان خویش را فداى رهبر و مولایشان سیدالشهدا علیهالسلام کردند. و درود بر همه ادامه دهندگان راهشان، که راه «حق» و «آزادى» است.
منابع: تاریخ طبرى، نفس المهموم شیخ عباس قمى(رحمت الله علیه)، ارشاد شیخ مفید(رحمت الله علیه)
نوشته: شهید سید مرتضی آوینی
راوی: و اینچنین بود که آن هجرت عظیم در راه حق آغاز شد. قافله عشق روی به راه نهاد. آری آن قافله، قافله عشق است و این راه، راهی فراخور هر مهاجر در همه تاریخ. هجرت مقدمه جهاد است و مردان حق را هرگز سزاوار نیست که راهی جز این در پیش گیرند؛ مردان حق را سزاوار نیست که سر و سامان اختیار کنند و دل به حیات دنیا خوش دارند آنگاه که حق در زمین مغفول است و جُهال و فُساق و قداره بندها بر آن حکومت میرانند. امام در جواب محمد حنیفه(رحمةالله) که از سر خیرخواهی راه یمن را به او مینمود، فرمود: «اگر در سراسر این جهان ملجأ و مأوایی نیابم، باز با یزید بیعت نخواهم کرد» قافله عشق روز جمعه سوم شعبان، بعد از پنج روز به مکه وارد شد.
راوی: گوش کن که قافله سالار چه میخواند: و لما توجه تلقاء مدین قال عسی ربی ان یهدینی سواء السبیل... آیا تو میدانی که از چه امام آیاتی که در شأن هجرت نخستین موسی است فرا میخواند؟ عقل محجوب من که راه به جایی ندارد... ای رازداران خزاین غیب، سکوت حجاب را بشکنید و مهر از لب فروبسته اسرار برگیرید و با ما سخن بگویید. آه از این دلسنگی که ما را صُمُّ بُکم میخواهد... آه از این دلسنگی!
سر آنکه جهاد فی سبیل الله با هجرت آغاز میشود در کجاست؟ طبیعت بشری در جستجوی راحت و فراغت است و سامان و قرار میطلبد. یاران! سخن از اهل فسق و بندگان لذت نیست، سخن از آنان است که اسلام آوردهاند اما در جستجوی حقیقت ایمان نیستند. کنج فراغتی و رزقی مکفی... دلخوش به نمازی غراب وار و دعایی که بر زبان میگذرد اما ریشهاش در دل نیست، در باد است. در جستجوی مأمنی که او را از مکر خدا پناه دهد؛ در جستجوی غفلت کدهای که او را از ابتلائات ایمانی ایمن سازد، غافل که خانه غفلت پوشالی است و ابتلائات دهر، طوفانی است که صخرههای بلند را نیز خرد میکند و در مسیر درهها آن همه میغلتاند تا پیوسته به خاک شود. اگر کشاکش ابتلائات است که مرد میسازد، پس یاران، دل از سامان برکنیم و روی به راه نهیم. بگذار عبداللهبنعمر ما را از عاقبت کار بترساند. اگر رسم مردانگی سرباختن است، ما نیز چون سیدالشهدا او را پاسخ خواهیم گفت که: «ای پدر عبدالرحمن، آیا ندانستهای که از نشانههای حقارت دنیا در نزد حق این است که سر مبارک یحیی بن زکریا را برای زنی روسپی از قوم بنی اسرائیل پیشکش برند؟ آیا نمیدانی که بر بنی اسرائیل زمانی گذشت که مابین طلوع فجر و طلوع شمس هفتاد پیامبر را کشتند و آنگاه در بازارهایشان به خرید و فروش مینشستند، آن سان که گویی هیچ چیز رخ نداده است! و خدا نیز ایشان را تا روز مؤاخذه مهلت داد» اما وای از آن مؤاخذهای که خداوند خود اینچنیناش توصیف کرده است: اخذ عزیز مقتدر.
آه یاران! اگر در این دنیای وارونه، رسم مردانگی این است که سر بریده مردان را در تشت طلا نهند و به روسپیان هدیه کنند... بگذار اینچنین باشد. این دنیا و این سر ما!
عبدالله بن زبیر که بود؟
عبدالله فرزند زبیر و «اسماء»(دختر ابوبکر)، خواهرزاده عایشه است و عایشه در میان اقوام و عشیره خویش عبدالله را بیش از همه دوست میداشت. هم او بود که در جنگ جمل عایشه را از مراجعت بازداشت و باز هم او بود که زبیر(پدرخویش) را به وادی تاریک و ناامن دشمنی با علیبنابیطالب کشاند... حسین بن علی، آنچنان که میدانیم، برای حفظ حرمت حرم امن خدا از مکه خارج شد، اما عبدالله بن زبیر، بالعکس، از خانه کعبه مأمنی برای جان خویش ساخته بود. یزید بن معاویه هر چند برای کشتن عبدالله بن زبیر خانه کعبه را ویران کرد و به آتش کشاند، اما نتوانست عبدالله را از بین ببرد و یا او را به بیعت با خویش وادار کند. عبدالله تا سال هفتاد و دوم هجری، یعنی یازده سال بعد نیز در مکه ماند. در آن سال «حجاج بن یوسف ثقفی» که از جانب خلیفه وقت(عبدالملک مروان) مأمور بود، پس از پنج ماه محاصره، بار دیگر کعبه را مورد تهاجم قرار داد و دیوارها و سقف آن را ویران کرد و به آتش کشاند و در نیمه جمادی الآخر، ابن زبیر را در داخل مسجد الحرام کشت.
روز شنبه بیست و هفتم رجب، فردای آن شبی که ولید امام حسین را به بیعت با یزید فراخوانده بود، ایشان در کوچههای مدینه با مروان بن حکم روبه رو شدند.
مروان کیست؟ و چرا باید به این پرسش پاسخ دهیم که مروان کیست؟
ارزش تاریخی این دیدار در گرو شناخت مروان بن حکم و هویت سیاسی اوست، و گرنه، چرا باید از این واقعه سخنی به میان آید؟ مروان بن حکم به «وزغ بن وزغ» مشهور است و این شهرت به حدیثی باز میگردد که در جلد چهارم «مستدرک» از رسول خدا نقل شده است. چشم باطن نگرِ رسول خدا در همان دوران کودکی مروان، صورت حَشریه او را دیده بود که فرمود: «او قورباغه فرزند قورباغه است و ملعون پسر ملعون» حکم بن عاص، پدر مروان، کسی است که رسول خدا درباره او فرموده است: لعنک الله و لعن ما فی صلبک. به راستی آن مهربان، مظهر کامل رحمت عام و خاص خداوند، چه دیده بود از حکم بن عاص و مروان که درباره آنان سخنی اینچنین میفرمود؟... چه کرده بود این وزغ منفور زشت که نبی رحمت، او را و فرزندش را از مدینه به طائف تبعید نموده بود؟ مروان تا دوران حکومت خلیفه سوم در تبعید بود، اما«عثمانبنعفان» او را بازگرداند و به مشاورت خاص خویش برگزید... او در جنگ جمل از آتش گردانان جنگ و جزو اسیران جنگی بود که مورد عفو امیرمؤمنان قرار گرفت، اما پس از جنگ بصره، در شام به معاویه پیوست و بعد از آنکه معاویه بر مسلمین سلطنت یافت، از جانب معاویه به حکومت مدینه و مکه و طائف دست یافت و در اواخر عمر نیز آنچه علی دربارهاش پیش بینی کرده بود به وقوع پیوست و برای دورانی بسیار کوتاه به خلافت رسید؛ آن همه کوتاه که سگی بینی خود را بلیسد. حال، این مروان بن حکم است که در برابر امام حسین در کوچههای مدینه ایستاده و او را به سازش با یزید پند میدهد، و چگونه میتوان پند اینچنین کسی را پذیرفت؟ امام حسین در جواب او فرمود: «اناللهو اناالیهراجعون و علی الاسلامالسلام... وای بر اسلام آنگاه که امت به حکمروایی چون یزید مبتلا شود! و به راستی از جدم رسول الله شنیدم که میفرمود خلافت بر آل ابی سفیان حرام است... پس آنگاه که معاویه را دیدید که بر منبر من تکیه زده است، شکمش را بدرید، اما وا اسفا که چون اهل مدینه معاویه را بر منبر جدم دیدند و او را از خلافت بازنداشتند، خداوند آنان را به یزید فاسق مبتلا کرد».
امام شب بیست و هفتم رجب چون عزم کرد که از مدینه به جانب مکه خارج شود، همه اهل بیت خویش را جز «محمدبنحنیفه»-برادرش- و «عبداللهبنجعفربنابیطالب»- شوی زینب کبری- با خود برداشت و پس از زیارت قبور، در تاریکی شب روی به راه نهاد در حالی که این آیه مبارکه را بر لب داشت: فخرج منها خائفا یترقب قال رب نجنی من القوم الظالمین... و این آیه در شأن موسی است، آنگاه که از مصر به جانب مَدین هجرت میکرد.
نوشته: شهید آوینی
ادامه دارد...
راوی: کجا رفتند آن تابعین و صحابه ای که با حسین بن علی در مِنی بر ادای امانت، پیمان تبلیغ بستند؟ آیا این هفتصد تن حق این مناشدات را آنگونه که با حسین عهد بسته بودند، در شهرها و در میان قبایل خویش ادا کردهاند؟ اگر اینچنین بوده، پس آن احرار حق پرست کجا رفتهاند؟ آیا در میان آن فراموشیان عالم اموات جز آن هفتاد و چند تن، زنده ای نمانده است که امام را پاسخ دهد؟ آیا جز آن هفتاد و چند تن در آن دیار، مردی که مردانه بر حق پای فشرد باقی نمانده است؟
معاویه در شب نیمه رجب سال شصتم هجری مرد و خلافت مسلمین همچون میراثی قبیلهای به فرزند ارشدش یزید بن معاویه انتقال یافت. او «ولید بن عتبهبنابیسفیان» را که از جانب معاویه حاکم مدینه بود مأمور داشت تا برای او از حسین بن علی «عبداللهبنعمر» و «عبداللهبنزبیر» بیعت بگیرد. «ابن شهراشوب» نام «عبدالرحمنبنابیبکر» را نیز بر این نامها افزوده است. حال آنکه در منابع دیگر، نامیاز او به میان نیامده.
عمربنخطاب و زبیر دو تن از مشهورترین صحابه رسول خدا بودند، اما سرپیچی فرزندان آنان از بیعت با یزید نه از آن جهت بود که دو داعیه دار حق و عدالت باشند؛ اگر اینچنین بود، میبایست که در وقایع بعد، آن دو را در کنار حسین بن علی بیابیم. اما عبدالله بن عمر و عبدالله بن زبیر هیچ یک نگران عدالت و انحراف خلافت از مسیر حقه خویش نبودند؛ آن دو داعیه دار نفس خویش بودند، و امام نیز با آگاهی از این حقیقت، حتی برای لحظهای با آنان در یک جبهه واحد قرار نگرفت، حال آنکه عقل ظاهری اینچنین حکم میکند که امام حسین برای مبارزه با یزید، مخالفین سیاسی او را در خیمه حمایت خویش گرد آورد... و آنان که عقل شیطانی معاویه و شیوههای سیاسی او را میستودند، پر روشن است که حسین بن علی را نیز همانند پدرش به باد سرزنش خواهند گرفت. اما چه باک، سرزنش و یا ستایش اصحاب زمانه ما را به چه کار میآید؟ اگر راه روشن سیدالشهدا به اینچنین شائبههایی از شرک آلوده میشد، چگونه میتوانست باز هم طلایهدار همه مبارزات حق طلبی در طول تاریخ باقی بماند؟ ولید بن عتبه که از جانب فرزند خلیفه دوم اضطرابی نداشت، کار را بر او چندان سخت نگرفت. تقاعد عبدالله بن عمر نمیتوانست خطرناک باشد، چرا که او با علیبنابیطالب نیز بیعت نکرده بود... اما عبدالله پسر زبیر، او از آن جربزه شیطانی که برای فتنه انگیزی لازم است بهرهمند بود، اگر چه او هم داعیهدار حق و عدالت نبود و برای کسب قدرت مبارزه میکرد. مورخین درباره ولید بن عتبه گفتهاند که او دوستدار عافیت و سلامت بود و از جنگ پرهیز داشت و بر مقام و منزلت امام حسین بیش از آن واقف بود که بتواند با ایشان آنچنان رفتار کند که یزید بن معاویه میخواست، یزید نیز ولایت مدینه را به جای او به «عمرو بنسعیدبنعاص » سپرد. عبدالله بن زبیر شب شنبه، بیست و هفتم رجب، از مدینه گریخت و هر چند ولید مردی از بنی امیه را همراه با هشتاد سوار در تعقیب او گسیل داشت، اما عبدالله توانست که از راههای غیرمتعارف خود را به مکه برساند و از بیعت با یزید سر باز زند.
نوشته: شهید آوینی
ادامه دارد...
راوی: در سنه چهل و نهم هجرت، هنگام شهادت امام حسن مجتبی، دیگر رویای صادقه پیامبر به تمامیتعبیر یافته بود و منبر رسول خدا، یعنی کرسی خلافت انسان کامل، اریکهای بود که بوزینگان بر آن بالا و پایین میرفتند. روز بعثت به شام هزار ماهه سلطنت بنی امیه پایان میگرفت و غشوه تاریک شب، پهنه ای بود تا نور اختران امامت را ظاهر کند، و این است رسم جهان: روز به شب میرسد و شب به روز. آه از سرخی شفقی که روز را به شب میرساند!
بخوان قل اعوذ برب الفلق، که این سرخی از خون فرزند رسول خدا، حسین بن علی رنگ گرفته است و امام حسن مجتبی نیز با زهری به شهادت رسید که از انبان دغل بازی معاویة بن ابوسفیان بیرون آمده بود، اگر چه به دست «جعده» دختر «اشعث بی قیس».
آه از سرخی شفقی که روز را به شب میرساند و آه از دهر آنگاه که بر مراد سِفلگان میچرخد!
نیم قرنی بیش از حجة الوداع نگذشته است و هستند هنوز دهها تن از صحابهای که در غدیر خم دست علی را در دست پیامبر خدا دیدهاند و سخن او را شنیده، که: من کنت مولاه فهذا علی مولاه...
اما چشمهها کور شدهاند و آینه ها را غبار گرفته است. بادهای مسموم نهال ها را شکستهاند و شکوفه ها را فرو ریختهاند و آتش صاعقه را در همه وسعت بیشه زار گستردهاند. آفتاب، محجوب ابرهای سیاه است و آن دود سنگینی که آسمان را از چشم زمین پوشانده... و دشت، جولانگاه گرگهای گرسنه ای است که رمه را بی چوپان یافتهاند. عجب تمثیلی است این که علی مولود کعبه است... یعنی باطن قبله را در امام پیداکن! اما ظاهرگرایان از کعبه نیز تنها سنگهایش را میپرستند. تمامیت دین به امامت است، اما امام تنها مانده و فرزندان امیه از کرسی خلافت انسان کامل تختی برای پادشاهی خود ساختهاند. نیم قرنی بیش از حجةالوداع و شهادت آخرین رسول خدا نگذشته، آتش جاهلیت که در زیر خاکستر ظواهر پنهان مانده بود بار دیگر زبانه کشید و جنات بهشتی لاالهالاالله را در خود سوزاند. جسم بی روح جمعه و جماعت همه آن چیزی بود که از حقیقت دین برجای مانده بود، اگرچه امام جماعت این مساجد«ولید»، برادر مادری خلیفه سوم باشد که از جانب وی حاکم کوفه بود؛ بامدادان مست به مسجد رود و نماز صبح را سه رکعت بخواند و سپس به مردم بگوید: «اگر میخواهید رکعتی چند نیز بر آن بیفزایم!»... اما عدالت که باطن شریعت است و زمین و زمان بدان پابرجاست، گوشه انزوا گرفته باشد. نه عجب اگر در شهر کوران خورشید را دشنام دهند و تاریکی را پرستش کنند! آنگاه که دنیاپرستان کور والی حکومت اسلام شوند، کار بدینجا میرسد که در مسجدهایی که ظاهر آن را بر مذاق ظاهرگرایان آراستهاند، در تعقیب فرایض، علی را دشنام میدهند؛ و این رسم فریبکاران است: نام محمد را بر مأذنهها میبرند، اما جان او را که علی است، دشنام میدهند. تقدیر اینچنین رفته بود که شب حاکمیت ظلم و فساد با شفق عاشورا آغاز شود و سرخی این شفق، خون فرزندان رسول خدا باشد. جاهلیت بلد میتی است که در خاک آن جز شجره زقوم ریشه نمیگیرد. اگر نبود کویر مرده دلهای جاهلی، شجره خبیثه امویان کجا میتوانست سایه جهنمیحاکمیت خویش را بر جامعه اسلام بگستراند؟
جاهلیت ریشه در درون دارد و اگر آن مشرک بت پرست که در درون آدمیاست ایمان نیاورد، چه سود که بر زبان لاالهالاالله براند؟ آنگاه جانب عدل و باطن قبله را رها میکند و خانه کعبه را عوض از صنمیسنگی میگیرد که روزی پنج بار در برابرش خم و راست شود و سالی چند روز گرداگردش طواف کند... آیا فرزندان ابوسفیان که به حقیقت ایمان نیاورده بودند، همواره فرصتی میجستند که انتقام«بدر» را از تیره بنیهاشم باز ستانند؟ اگر اینچنین باشد چه زود آن فرصت بدست آمد! آیا خلافت، مسند خلیفة اللهی انسان کامل است در خدمت اقامه عدل و استقرار حق، یا اریکه قدرت دنیاپرستان دغل باز است که چون میراثی از پدران به فرزندان منتقل شود؟ چه رفته بود بر امت محمد(ص) که نیم قرن بعد از رحلت او، زنازاده دغل باز ملحدی چون یزید بن معاویه بر آنان حاکم شود؟ مگر نه اینکه خدا فرموده است: ان الله لایغیر ما بقوم حیت یغیروا ما بانفسهم؟ چه بود آن تغییر انفسی که این امت را سزاوار چنین فرجامیساخته بود؟... معاویة بن ابی سفیان که این رجعت انفسی را با عقل شیطانی خویش به خوبی دریافته بود، آنچه را که در نهان داشتاشکار کرد و یزید را به جانشینی خویش برگزید و از آن دیار مردگان، جولانگاه کفتارها و لاشخورهای مرده خوار، سخنی به اعتراض برنخاست. اینجا دیگر سخن از خلیفة اللهی و حکومت عدل نیست، سخن از شیخوخیت موروثی قبیله ای است که بعد از مرگ پدر به فرزند ارشد میرسد. از کوخ کاهگلی پیامبر اکرم(ص) تا کاخ خضرای معاویه، از دنیا تا آخرت فاصله بود... با این همه، اگر پنجاه سال پس از آن بدعت نخستین در سقیفه بنی ساعده، این بدعت تازه پدید نمیآمد، کار هرگز بدانجا نمیرسید که خورشید تاریخ در شفق سرخ عاشورا غروب کند و خون خدا بریزد... اما دل به تقدیر بسپار که رسم جهان این است! ساحل را دیدهای که چگونه در آیینه آب وارونه انعکاس یافته است؟ سر آنکه دهر بر مراد سفلگان میچرخد این است که دنیا وارونه آخرت است.
عجبا! «مروان بن حکم بن عاص» که پیامبر خدا درباره پدرش فرمود: لعنک الله و لعن ما فی صلبک- لعنت خدا بر تو و آن که در صلب توست- اکنون به امر معاویه از مردم مدینه برای یزید بیعت میگیرد. عجبا، کار امت محمد به کجا کشیده است! مروان بن حکم به دروغ میگوید:«معاویه در این کار بر سنت ابوبکر رفته است». و تنها واکنشی که این سخن در مسجد مدینه بر میانگیزد این است که «عبدالرحمن بن ابیبکر» فریاد میکند: «دروغ میگویی! ابوبکر فرزندان و خویشاوندان خود را کنار گذاشت و مردی از بنی عدی را به زمامداری مسلمانان برانگیخت»... و دیگر هیچ. مروان بن حکم در برابر این سخن چه بگوید؟
مورخی که این سخن را از او نقل کرده ایم نوشته است: نه عجب اگر مروان بن حکم بن عاص در آنچنان جمعی دروغی اینچنین بگوید، چرا که در آن روز چهل سال بیش از مرگ ابوبکر میگذشت و مردمیکه مروان برای آنان سخن میگفت در آن روز یا به دنیا نیامده و یا کودکانی نوخاسته بودند که در این باره چیزی به خاطر نداشتند...
راوی: آیا آنان نمیدانستند که خلافت امتیازی موروثی نیست که از پدر به فرزند ارشد انتقال یابد؟ غبار غفلت بر همه چیز فرو مینشیند و آیینه های طلعت نور کور میشوند و رفته رفته یاد خورشید نیز از خاطره ها میرود، و نه عجب اگر در دیار کوران بوزینگان را انسان بینگارند! اکثریت کامل مردم سنه شصت و یکم هجری قمری کسانی بودند که در دوره عثمان به دنیا آمده، در پایان عهد علی رشد یافته بودند. اکنون در دوره معاویه، اینان حتی از تاریخچه زمامداری معاویه در دمشق خاطرهای روشن نداشتند. معاویة ابن بی سفیان ولایت شام را از خلیفه اول گرفته بود و اکنون نزدیک به چهل سال از آن روزها میگذشت.
در کتاب «پس از پنجاه سال» در این باره آمده است: پنجاه سالههای این نسل پیغمبر را ندیده بودند و شصت ساله ها هنگام رحلت وی ده ساله بودند. از آنان که پیامبر را دیده و صحبت او را دریافته بودند، چند تنی باقی بود که در کوفه، مدینه، مکه و یا دمشق به سر میبردند... اکثریت مردم، به خصوص طبقه جوان که چرخ فعالیت اجتماع را به حرکت در میآورد یعنی آنان که سال عمرشان بین بیست و پنج تا سی و پنج بود، آنچه از نظام اسلامیپیش چشم داشتند، حکومتی بود که «مغیرة بن شعبه»، «سعید بن عاص»، «ولید»، « عمرو بن سعید» و دیگراشرافزادههای قریش اداره میکردند، مردمانی فاسق، ستمکار، مالاندوز، تجمل دوست و از همه بدتر نژادپرست. این نسل تا خود و محیط خود را شناخته بود، حاکمان بی رحمیبر خود میدید که هر مخالفی را میکشتند و یا به زندان میافکندند...اشنایی مردم این سرزمین با طرز تفکر همسایگان و راه یافتن بحثهای فلسفی در حلقههای مسجدها راه را برای گریز از مسئولیتهای دینی فراختر میکرد... (و بالاخره)، هراندازه مسلمانان از عصر پیامبر دور میشدند، خویها و خصلتهای مسلمانی را بیشتر فراموش میکردند و سیرتهای عصر جاهلی به تدریج بین آنان زنده میشد: برتری فروشینژادی، گذشته خود را فرایاد رقیبان خود آوردن، روی در روی ایستادن تیرهها و قبیلهها به خاطر تعصبهای نژادی و کینه کشی از یکدیگر...
یک سال پیش از آنکه معاویه بمیرد، حضرت حسین بی علی در ایام حج بنی هاشم را از مردان و زنان و موالیان آنها، پسرخواندگان و هم پیمانانشان و نیزاشنایان، انصار و اهل بیت خویش را گرد آوردند و آنگاه رسولانی اعزام داشتند که:«یک نفر از اصحاب رسول خدا را که معروف به زهد و صلاح و عبادت است فرومگذارید، مگر آنکه همه آنها را در سرزمین مِنی نزد من گرد آورید». در سرزمین مِنی، در خیمه بزرگ وافراشته آن حضرت، دویست نفر از اصحاب رسول خدا که هنوز حیات داشتند و پانصد نفر از تابعین گرد آمدند. پس حسین بن علی در میان آنان به پا خاست و پس از حمد و ثنای خدا فرمود: «این طاغی با ما و شیعیان ما آن کرد که شما دیده اید و دانسته اید و شاهدید... اینک من با شما سخنی دارم که اگر بر صدق آن باور دارید مرا تصدیق کنید و اگر نه، تکذیب؛ و از شما به حقی که خدا را و رسول خدا را بر شماست و به قرابتی که با رسول شما دارم، میخواهم که این مقام و مجلس را و آنچه از من شنیده اید، به شهرهای خویش باز برید و در میان قبایل و عشایر و امانتداران و موثقین خویش بازگو کنید و آنان را به حقی که برای ما اهل بیت میشناسید دعوت کنید که من میترسم این امر فراموش شود و حق از میان برود و باطل غلبه یابد... و الله متم نوره و لوکره الکافرون-اگر چه خداوند تحقق نور خویش را هر چند کافران نخواهند، به اتمام میرساند». آنگاه همه آیاتی را که در شأن اهل بیت نازل شده است فرا خواند و تفسیر کرد و از گفتار رسول خدا نیز آنچه را که در شأن ایشان بود سخنی فرو مگذاشت مگر آنکه روایت کرد و بر این همه، سخنی نبود مگر آنکه صحابه رسول خدا میگفتند: « اللهم نعم، آری خدایا ما این همه را شنیدهایم و بر آن شهادت میدهیم» و تابعین نیز میگفتند:«آفریدگارا، ما نیز این سخنان را از صحابهای که مورد وثوق و مؤتمن ما بودهاند شنیده ایم».
«سلیم بن قیس هلالی کوفی» میگوید:«و از جمله آن مناشدات این بود که پرسید: خدا را، مگر نه اینکه علی بن ابی طالب برادر رسول خدا بود و آنگاه که او بین اصحابش عقد اخوت میبست، او را برادر خویش قرار داد و گفت: انت اخی و انا اخوک فی الدنیا و الاخرة- تو برادر من هستی و من نیز برادر تو در دنیا و آخرت- آنان حسین بن علی را تصدیق کردند و گفتند: اللهم نعم»... «خدا را، مگر نه اینکه رسول خدا او را در روز غدیر خم نصب فرمود و بر ولایت امر ندا درداد و گفت که این سخن مرا شاهدین برای غایبین بازگو کنند؟ گفتند: اللهم نعم، آفریدگارا، آری». و باز حسین بن علی پرسید:«خدا را، مگر نه اینکه رسول خدا میگفت هر که میپندارد که مرا دوست میدارد و علی را مبغوض، بداند که دروغ میگوید؟ و از میان جمع کسی پرسید: یا رسول الله و کیف ذلک- چگونه این تلازم وجود دارد؟- و رسول خدا جواب گفت: زیرا که علی از من است و من از او هستم؛ هر آنکه حب او را در دل دارد، به حقیقت من را دوست میدارد و آن که مرا دوست میدارد، به حقیقت حب خدا در دل اوست و آنکه با علی بغض میورزد، به حقیقت مرا مبغوض داشته است و آنکه با من بغض ورزد، به حقیقت بغض خدا راست که در دل دارد؛ و آنها گفتند: آری آفریدگارا، شنیدهایم و بر آن شهادت میدهیم و بر همین پیمان، پیمانی که با حسین بن علی بسته بودند پراکنده شدند تا این همه را در میان قبایل و عشایر و امانتداران و موثقین خویش بازگو کنند».
یک سال بعد معاویه مرد و یزید سلطنت خویش را از مردم بیعت گرفت.
نوشته شهید مرتضی آوینی
ادامه دارد...