... حضرت مسلم(ع) برای اقامه نماز به مسجد کوفه رفت و پس از نماز متوجه شد که از چهل یا به نقلی هشتاد هزار نفری که با او بیعت کرده بودند، هیچکس به جز غلام و دو فرزندش در مسجد نیست... در کوی و برزن کوفه سرگردان بود. به تنهایی راه میرفت. متوجه بانویی شد که درب منزل ایستاده و منتظر کسی است. از او تقاضای آب نمود. زن که نامش طوعه و از شیعیان علی(ع) بود آب آورد و سپس به مسلم عرضه داشت: توقف تو در اینجا مناسب نیست. به خانهی خود برو.
حضرت فرمود: ای زن! من غریبم و در این شهر مأمنی ندارم. آیا ممکن است امشب مهمان شما باشم؟ زن پرسید: مگر تو کیستی؟ فرمود: من مسلم بن عقیل هستم. طوعه پذیرفت و از او پذیرایی نمود. صبح روز بعد با خیانت پسر طوعه، مأموران عبیدالله بر در خانه او ریختند و پس از درگیری سختی مسلم را که بدنش مملو از زخم سنگ و نیزه شده بود، اسیر کردند... ابن زیاد، بکر بن حمران را خواست. دستور داد مسلم را بالای دارالاماره برده و گردن بزنند. مسلم پس از آنکه سه بار آب طلب کرد و به علت شدت جراحات فک و لب نتوانست از آن بنوشد، درخواست وصی کرد و سه وصیت فرمود:
1- هفتصد درهم بدهکارم، زره و شمشیرم را بفروشید و بدهکاریم را ادا نمایید.
2- وقتی کشته شدم، بدنم را از ابن زیاد گرفته و دفن نمایید.
3- به مولا و آقایم حسین(ع) نامه نوشتهام که به کوفه بیاید، فردی را بفرستید و او را از این کار بر حذر دارید. پس از وصیتها، بکربنحمران او را به طرف پائین هل داده و سر مبارکش را از تن جدا نموده به پائین پرتاب کرد.
بدن مبارکش را به صورت وحشتناکی به سمت بازار قصابها بردند و در آنجا به میخ قصابی آویختند، و سر مبارکش را به همراه سرِ هانی بن عروه به دروازهی کوفه آویختند.
منبع: شرح شمع صفحه 120